همواره از پایان راه متنفر بودم. وقتی از خانهیمان در تهران راه میافتادیم و صدها کیلومتر را رانندگی میکردیم تا در خانهای دیگر ساکن شویم. چند صباحی را بمانیم و باری دیگر صدها کیلومتر به خانهی اول بازگردیم. به نظر میرسد این چرخهی مداوم هیچگاه به اتمام نمیرسد. هرگز از آن خانهی دوم، به سراغ جایی دیگر نرفتیم. ابدا به راهمان ادامه ندادیم. همواره برگشتیم و این جمله را از اطرافیانمان شنیدیم:« هیچ کجا خانهی آدم نمیشود!»
عجیب است. از اطرافیانم که میپرسم، همگی به دنبال جایی برای رفتن، رسیدن و ماندن میگردند. همگان مسیری را طی میکنند که به غایت برسند و در این میان از اطرافشان لذتی نمیبرند. هیچ کس بعد از آن بیشتر نمیخواهد. میترسند؟ یا آنکه خوشبختی را رسیدن به خانهی دوم میدانند؟ یا فرآیند چنان خستهکننده است که میانه ی راه باز میگردند؟
چرا تمام کسانیکه میشناسم با ایدهی ون مسافرتی مخالفند؟ دنیا پر از شگفتیهاست. چرا برای دیدنش مشتاق نیستند؟ آیا همه چیز تنها و تنها به چهار دیواری اتاقشان مختص میشود؟ چرا بیشتریان به دنبال سکون و ثباتند و از هیجان و پدیدههای جدید گریزان؟ تنها این نیست. چرا از شکست خوردن میترسند و بعد از آن، از قبول اشتباهشان میپرهیزند؟
اما این سوالها تنها از دیگران نیست. چه چیز سد راهم برای ادامهی راه میشود؟ آیا تنها و تنها خانوادهام میباشد؟ بیکاری و بیپولی را میتوانم جایگزین کنم؟ اگر هیچ کدام نباشد چه؟ چه احمقانه و عجیب رفتار میکنم. نه پای رفتن دارم و نه حسی برای ماندن. در میان بلاتکلیفی رها شدهام و میدانم تنها من در این حس غوطهور نیستم. اطرافیانم، آنهایی که همسن یا همجنس من هستند نیز، همین تفکرات را دارند. آنها نیز خسته و درمانده تنها نظارهگر هستند. چندتایی از آنها برخلاف ما جایی گیر افتادهاند و میترسند همان را نیز رها کنند. آرزوهایشان جایی دورتر می درخشد و خودمایی میکند، لیکن راه رسیدن به آن چنان وهم آلود تاریک است که هراس را به جانشان میاندازد.
و من میدانم، تنها افرادی متفاوت از من، کسانی که در دل تاریکی میدوند، به رویاهایشان خواهند رسید.