رفیق مثلا صمیمی
بعضیوقت ها باید یه سری از آدمها رو از زندگی حذف کرد اما به یه سری دلایل نمیشه. آدمهایی که هم بودنشون عصابیتون میکنه و هم نبودش یه عالمه مشکل به جا میذاره. از این جور آدمها بیشتر متنفرم. چون حس نیازم بهشون باعث میشه از خودم هم متنفر بشم و اونا هم درست از همین حس نیاز استفاده میکنن برای منفعت بیشتر خودشون و درست زمانی که حسابی روی مخمون راه رفتن و ما رو در آستانهی انفجار قرار دادن، با زدن این حقیقت توی سرمون، دهنمون رو میبندن.
این چند وقته این حس خیلی سراغم میاد. از خودم عصبانی میشم که چرا جلوی خودم رو میگیرم و حرفم رو نمیزنم. چرا اصلا یه همچین نیازی برای من باید وجود داشته باشه. وقتی که به خاطر یه سری شرایط و مخصوصا قضیه مزخرف دختر بودن توی این جامعه، همیشه باید یه نفر رو همراه خودم ببرم و اونم درست زمانی که موقع قرار میشه میزنه زیرش رو نمیاد. و درست فردای اون روز بهم پیام میده و ازم میخواد که براش پول بفرستم. چقدر مسخره مگه نه؟ تا حالا بیشتر از ده بار تلاش کردم که این آدم رو از زندگیم حذف کنم. اما هر بار به خاطر نیازم به وجودش برای همراهیم، چارهای جز تحملش رو نداشتم. و حالا اون خودش رو رفیق صمیمی هم صدا میزنه.
وقتی که روزها و ماهها نه ایملیلی دارم، نه پیامی و نه زنگی و تنها زمانی که خودم به با یه نفر تماس بگیرم، جملهی معروف "اتفاقا همین چند لحظه پیش به یادت بودم" رو میشنوم. اگر واقعا به یادم بودن، چطوره که حتی یه نقطه هم برام نفرستادن؟ چرا تنها زمانی که حس کردن مینا میتونه برای رفع مشکلشون بهشون کمک کنه، به سراغش میرن؟ حداقل کمی سیاست به خرج بدن. چند بار زنگ بزنن و حالم رو بپرسن. بدونن زنده هستم یا مرده و بعد پیامشون رو به بهم بگن.
واقعا که ناامیدکنندهاس...
وقتی به خاطر کار گروهی دور هم جمع میشیم و کسی که بخش مهمی از قضیه رو در دست داره از اونجایی که فکر میکنه تصمیمگیری گروه منافعش رو درنظر نمیگیره، زیر همه چیز میزنه و با همه دعوا میکنه که تصمیم فقط یک نفر رو شامل میشه و دیگران هیچی نمیفهمن. باز هم مسخرهست. چطوره که بعضی آدمها تا این حد خودخواه هستند. و درست مثل همیشه دلم میخواد همچین آدمی رو از گروه بیرون بندازم ولی به خاطر نیازی که جمع بهش داره، اگه حرفی بزنم، این خودمم که تنها میشم.
و من از تنهایی میترسم...
باید این ترس را از بین ببرم. بالاخره یک روز این هراس رو میشکنم و از گروه میرم. رفیق مثلا صمیمی را ترک میکنم و تنها برای خودم زندگی میکنم. شاید به راستی تنهایی اونقدر بد نباشه...
چیزی که قراره از دست بره بالاخره میره
با کش دادن قضه و مقاومت این رنج رو داریم طولانی تر می کنیم برای خودمون
یه سری بند ها رو باید به چشم بسته برید