قضاوتم نکنید
نیازی نیست به من بگوید. خودم به اندازه کافی میدانم احمق هستم. میدانم بلااستثنا تمامی فرصتهای زندگیام را میسوزانم. از کار گرفته تا ازدواج. اما سخت است. واقعا سخت است که بخواهم با مردم ارتباط درست برقرار کنم. جلوی انواع آدمها سکوت میکنم. در بیشتر مواقع اشکم در میآید و در انتها در خلوت خودم، به خودم لعنت میفرستم.
امروز نیز به مثل هر وقت دیگر ترسیدم. نه از آنکه نمیتوانم کاری را انجام دهم. بلکه از مشکلاتی که امکان دارد در آینده برایم رخ دهد. من دنبال زندگی بیدردسر هستم. جایی که کسی هر عملم را مورد آنالیز قرار ندهد. جایی که بتوانم به راستی خودم باشم. اما سکون فعلیام زیادتر از هر وقت دیگر رویم تاثیر گذاشته است.
در گذشته، آدم سرزندهتری بودم. هر زمانی را که مییافتم، برای خودم آهنگ پخش میکردم. هماکنون با شنیدنش سرم درد میگیرد. پیشتر هر فرصتی را که گیر میآوردم، برنامهای برای تفریح خارج از خانه میچیدیم. اما هم اکنون تنها به چاردیواری اتاقم بسنده کردم. قبلا بر سر هر چیزی نظراتم را داد میزدم، هماکنون ساکت مینشینم تا دیگران حرفهایشان را به اتمام برسانند و من از دستشان فرار کنم.
پس لطفا به من نگویید اشتباه میکنم. نگویید که زندگیم را از بین میبرم، فرصتسوزی میکنم؛ زیراکه از برای من همه چیز ماورای آنها رفته است. به قدری از این دنیا خستهام که میخواهم به راستی خواب ابدی را تجربه کنم.
من واقعا توانایی تصمیمگیری درست را ندارم. اگر زمانی هم داشتم، هم اکنون آن را از دست دادهام. شما که گفتهاید آیندهام را چطور دوست دارید، من هم که هیچ برنامه دیگری ندارم. پس بگذارید بیهیچ دردسری آن را دنبال کنم.
خواهش میکنم. من میدانم چه هستم. سعی نکنید مرا بررسی کنید و برایم شعارهایی از زندگی و انتخاب ارائه دهید.
فقط بگذارید در جادهی رو به قهقرا، ادامه دهم. شاید هر چه زودتر به آن برسم، زودتر هم از این زندگی خستهکننده راحت شوم...